توسط سیده نصیبه آب بردار in دلنوشته
پدر
گرچه خانه ما از اینه نبود اما خسته ترین مهربانی های عالم در اینه چشمان مرادنه توست
کودکیهایم را بدرقه کرد تا امروز ب معنای تو برسم میخواهم بگویم
ببخش اگر پای تک تک درخت حیاطمان پنهانی غصه های را
خوردی ک مال تو نبود
ببخش اگر ناخنهای ضرب دیدات را ندیدم ک لای در های بسته روزگار مانده بود
ببخش اگر همیشه بیش از رسیدن تو خوابم برد
اما امروز بیدار تر از همیشه امده ام تا بجای اویختن بر شانه تو بوسه بر بلندی دست تو بزنم سایه ات کم نشو
پدرم
سایه تو انقدر بزرگ است ک وقتی می ایستادی همه چیز را فرا می گیرد دلم میخواهد به یکبار تمام بغض تو را فریاد
کنم ساعت جیبی ات را ک نگاه میکنی یادم می اید ک وقت غنچه ها تنگ شد مثل دل من برای تو……